نوشته شده توسط : مريم جون

 

دوستي شايد..........
غرش رعد به پهناي افق جان مي داد
وقدمهاي پريش باران ،روي اين خاك سيه جان مي كند
چه فريبايي بود
جلوه ي پنجره رو به حيات
آب از خرمن ابر
همچوگندم در باد
خويش را مي رقصاند
قطره هاي صدف ومرواريد
نرم نرمك به زمين مي آمد
وپريشان به سر گنبد دوار زمين مي غلطيد
آه اين باران است
اين پيام گل گندم دارد
دل اين خاك سيه دانه را پوسانده است
ونخواهد روئيد
اگراين ابر سيه تا به ابد گريه كند.
آه اگر دود دلم برخيزد
واي اگر بانگ برآرم اي دوست
گرچه صدبار به گوشت خواندم!!!
(آنچه البته به جاي نرسد فرياد است.)
اي به دستان توصد رنگ فريب
ووجودت قفسي بافته  از سيم ريا
كاش مي دانستي دوستي چيست ؟؟
كاش مي فهميدي دوستي را!!
من كه درياي خيالم بي شك
مملو از يكرنگيست
وپراز شير صدفهاي صفاست
بحر آزردگيم را در ياب
كاش مي فهميدي تو صميميت را .
آه به خاطر داري
كه به بي صبري وباصد فرياد
توبه من مي گفتي
من وفايم چون كوه
وگل باغ محبتهايم
عطرآگين زاقاقي بهتر
وشكرخنده ي لبهايت را
به كوير لب من پاشيدي.
من دلم ميسوزد
من دلم مي پوسد
من گل خاطره از دشت دلم مي رويد
كه چه زود دوستي را به فراموشي مطلق دادي .....!!
دوستي صلح وصفا يك رنگي ست .
ورنه هر حيواني به فراحال خودش
وعلي رقم هرآن چيزي هست
سر خودرا ودم خود را
موقع ديدن همنوع تكان خواهد داد.
كاش اي دوست تو مي سنجيدي
كودك كودن فهميدن را
كودك فكر تو اين قدر هوس باز چرا....؟؟
كاش مي دانستي كه صميميت واخلاص خياباني نيست
دوستي ديو بياباني نيست .
دوستي شايد.......
دوستي شايد كوهي است كه سر قله ي آن مرمربرف محبت خفته است.
دوستي شايد به هماهنگي دو خط موازي باشد
كه سر سوزني از هم به تنافر نرود.
دوستي شايد زنبوريست كه اگر شهد خورد ،شهد دهد.
دوستي شايد .....
دوتولد باشد در يك روز.
 
اين بگفتم اي دوست ،تابداني كه جدايي شرر جان سوزيست
وجداي ست كه مي سوزاند خرمن هستي آدمها را.
كاش اي انسان درك مي كردي
چلچراغي كه در اين خط خيابان پيداست
انتهايش يك ريز
چيده چيده همه تابوت شب است.
تونفهميدي وهرگز نتواني فهميد
كه صميميت واخلاص همچو دريا خوب است.
 
 
 


:: بازدید از این مطلب : 1077
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : چهار شنبه 28 بهمن 1388 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد